بازگشت ...

بازگشت ...

ben ozledim galiba seni
بازگشت ...

بازگشت ...

ben ozledim galiba seni

25 ...

امروز برام روز خاصی بود یه روز که از چند جهت یادم میمونه...


دیروز بعدازظهر دختر عمه ام که دوتا بچه 2/5 و 7 ساله داره ازم خواست برم پیشش چونکه شوهرش ماموریت بود و شب تنها بودن

 این دختر عمه من شاغل هست و قرار بود که صب تا ظهر من از بچه ها نگهداری کنم


7 صب رفت و خونه و بچه ها سپرده شد به من

منم مثل زنای خونه دار وبچه دار پاشدم به کارا برسم

 تا ظرفای شبو بشورم بچه ها بیدار شدن و رفتیم مشغول صبونه بشیم


هی برا کوچولوه لقمه می گرفتم بزرگه می گفت منم میخوام به اون چای میدادم صدای این در میومد خلاصه صبونه رد کردیم و به بچه ها گفتم بشینید کارتون منم خونه رو جمع و جور کنم


وای ای خدا تا یه چی برمیداشتم یکی داد میزد دستشویی دارم تا اینو میآوردم اون یکی میگفت من اونو میخوام ....همین طور داشتم دور خودم میچرخیدم که دخترعمه زنگ زد منم نه گذاشتم نه برداشتم گفت نهار بزارم اونم از خدا خواسته گفت آره عزیزم هرچی پیدا کردی بپز!!!


آخه یکی نیس به من بگه  مریضی آخه نمیتونی دوتا بچه رو نگه داری اینو گفتنت چی بود!!!


بله رفتیم سراغ فریزر نه جای چیزی بلتم نه بچه ها اونقد بزرگن که بگن! بزور دوتا رون مرغ پیدا کردم و گذاشتم تا بپزه که آخرشم نپخت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

برنج خیس کردمو آشپزخونه رو جمع کردم این وسطام بچه هام دم به دقه می گفتن اینو بده اونو بده بیا فیلم نیگا کن اخه شما مهمونی!!!

خلاصه حاصل هفت ونیم ساعت خونه داری و بچه داری بنده یه خونه بهم ریخته و مرغ نپخته و دوتا بچه کلافه بود!!!!ولی خدایی برنجم ماه در اومده بود با اون ته دیگ نازش بچه هام قد همه عمرشون کارتون و فیلم دیدن!!  


و این کار همزمان شد با دوتا چیز که بنده باید متوجه میشدم که نخیر عزیزم فعلن وقتت نیس!!!


اولیش که امروز 25 سال از روزی که بدنیا اومدم میگذره

و دومیش اینکه که بنده هنوز چیزی به نام آمادگی جواب بله به خواستگار این چند روزه را ندارم!!!!




پس بشین سرجات بچه!!!!

نظرات 2 + ارسال نظر
شاذه دوشنبه 20 تیر 1390 ساعت 18:05 http://moon30.blogsky.com

تو تولدت نوزدهمه یا بیستم؟ منم امروز تولدمه! تولد هر دوتامون مبارک

به وقتش از پس همه اش برمیای. من وقتی همسن تو بودم دو تا بچه داشتم و طوریم نبود. ولی بچه یکی دیگه و خونه یکی دیگه خب خیلی سختتره!

نوزدهمه مامانی!

با تاخیر تولدت میارک مامانیییییییی

امین کجایی که باز من تاخیر کردم

هی مامانی

من از پسش بر نمیام سخته

جدا؟ پس از وقت من گذشته خوب دیگه فکر ازدواج کلن دیگه تعطیل بریم دنبال دبه!!!!

مازیار سه‌شنبه 28 تیر 1390 ساعت 20:11 http://rigid-feel.blogsky.com/

اینقدر جواب نه بده به خواستگارا که دیگه کسی نیاد
خب بله بگو برو خونه بخت دیگه....ای بابا....

نیاد چیکار کنم!!!

ای بابا من میگم نره تو میگی بدوش!!!
نیتونم دادا من هنوز بچه ام!!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد