بازگشت ...

بازگشت ...

ben ozledim galiba seni
بازگشت ...

بازگشت ...

ben ozledim galiba seni

خاطره...

داشتم تو فایلهام دنبال یه سری عکس میگشتم که رسیدم به چندتا عکس خاطره دار


روزای اول دانشگاه و خوابگاه که غریبه بودیم


تابستان 87 و ترم تابستان و اتاق بهم ریخته و خرواری از لباسا که واسه عکس یادگاری گرفتن هی عوض شدن و ریخته شدن رو تختا


از دعواها و بحثا تا!!


روزهایی که سربع گذشتن و حالا تموم شد


یه سری عکسا از همکلاسیام ... از کوه رفتنامون و سختیهایی که برا چند واحد درس میکشیدیم ...پیاده روی 7 ساعتمون که حتی خوب یادمه که آخرای راهو ههمون چهاردستوپا میاومدیم  و تا رسیدم خوابگاه !!


از عکسایی که پشت سر استادا میگرفتیم تا شب و روزای خیلی خیلی سخت آزمایشگاه و امتحان


عکسای تیکه ای از بهشت که روز زمین بود و من دلم اونجا جا موند... جایی که مثل پرنده حس پرواز داشتی 


عکسای استاد رفتمون..کسی که لبخندش هیچ وقت از یادم نمیره و لطفی که در حق من کرد..خدا رحمتت کنه استاد


عکسایی پسرای همکلاسیمون که ما هیچکدومو قبول نداشتیم و اوناهم مارو 


عکسای شب چله سال آخر و هندوانه که باهاش کلی ماجراها داشتیم و بلاهایی که هاله سر هندونه بدبخت آورد


عکسای جشن فارغ التحصیلی ... ساناز شیطون ما که از درو دیوار آویزون شده و تو هرعکسی دیده میشه

آرزو جوجو دوست داشتنی من که بزرگترین همدم خوابگاهیم بود...

معصومه نازنین که با همه چیزایی که بینمون بود به هم اعتماد کامل داشتیم

هاله وسواسی که سال آخر از قاشق ما غذا میخورد به قول آروز ما آدمش کردیم

الهامی که بیشتر از یه ترم باهاش نبودم همیشه دندون درداش یادم میمونه

عکسایی که روز آخر واسه اینکه دارم میرم زار زار گریه میکنم و ازم گرفتن و نوشته هایی که روز بازوم نوشته بودن!!

 

خدایا این عکسا دارن باهام حرف میزنن و میتونم حرفای اینارو بشنوم... خاطره ها هم زبون دارن


دلم میخاد دوباره برگردم به روزای قشنگ خوابگاه نشینی به واحد 4/6 و اون روزا دوباره سپری کنم


پ ن: بین اون همه عکس یه فایل بود توش کارنامه اینترنتی کنکور ذخیره کرده بودم... چقد تنبل بودم خودم خیر نداشتم

نظرات 3 + ارسال نظر
شاذه سه‌شنبه 9 خرداد 1391 ساعت 17:39 http://moon30.blogsky.com

هی... یادش بخیر...

یادش بخیر

مرجان سه‌شنبه 9 خرداد 1391 ساعت 21:33 http://dayy.blogsky.com

کم کم داره میزنه به سرت نیشو ! با این حالِت میخوای ارشد بخونی ؟

نگران نباش مرمر
مال یکی دو روز نیس از اوان زندگی اینجوری بودم

بزار حالا قبول شم خوندشو نگران نباش نیش نیش اینکارس:دی

الناز چهارشنبه 17 خرداد 1391 ساعت 09:17

آخی چه خاطرات قشنگی

فاطمه جون من دانشگاهم تو شهر خودم بود ولی یه خواهر دوقلو دارم اون یه شهر دیگه قبول شد و عینا همین حرفایی که تو میگی رو همش میگه و یاد میکنه دوران خوابگاه و دانشجویی و...

میدونی الی جون زندگی خوابگاهی اصلن یه چیز دیگه

خیلی سخته و خیلیم شیرین
روی پای خودت ایستادنو یاد میگیری

به جز خدا و خودت هیچ کسی نداری
ولی اگه زمانی یه بچه داشته باشم قسمتش شد اونم میفرستم خوابگاه و خونه نمیگیرم واسش
یه چیز بد داره که اعصابت درب و داغون میشه
روزای قشنگی گذروندم و امیدوار به تکرارشون هستم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد