به یاد خدا
امروز عصری ساعت شیش داشتم از کتابخونه یواش یواش پیاده میومدم
کتابخونه طرفای دانشگاه بزرگ شهره که خوابگاهام همونجاس
تو مسیر دخترا و پسرایی میدیدم که با دست پر از خرید برمیگشتن
با دیدنشون یاد دوران خوابگاهی بودن خودم میافتادم و یه لبخند رو لبام
برا یاد قشنگ اون روزا!!
بچه ها خرید کرده بودن و داشتن حسابو کتاب میکردن و بی خبر از همهجا بلند بلند میگفتن
۸ تومن میوه ۵ تومنم این شیرینی میشه سیزده تومن!!
و من رفتم به سال ۸۹ و آخرین شب چله خوابگاه!!
من و هاله و معصومه ( اینا الان ازدواج کردن)
یه هندونه سه نفره پشمک چس فیل یکی دوتا میوه و کلی عکس خاطره دار
چه بلاهایی که سر اون هندونه بدشانس اومد
ای بگم چی بشی هاله گلم
و اینکه قبل شام شب چله رو چسبوندیم ورفت و بعد کلی به خودمون خندیدیم
به اینکه معصومه تو خوابم داشت میگفت هندونه و هی میخورد
چه خوب که مدتی تو خوابگاه زندگی کردم
سلام
شب یلدای شما هم مبارک
واسه شمام مبارک