بازگشت ...

بازگشت ...

ben ozledim galiba seni
بازگشت ...

بازگشت ...

ben ozledim galiba seni

دارم میرم

دارم میرم مشهد


مخاطب نداره مسلما کسی هم قرار نیست اینجارو بخونه

مسافرت رفتن من حتی تو دنیای واقعی برا کسی مهم نیس ! نمیدونم چه حسی داره اینکه به یکی بگی دارم میرم چند روزی نیستم! اونم نگرانت باشه بگه مراقب خودت باشه رسیدی خبر بده! من همیشه رفتم رسیدم برگشتم و کسی خبر نداشته!

دارم میرم همایش دانشگاه فردوسی

دوس داشتم میتونستم به محمد بگم! یعنی دوس داشتم انقد براش مهم باشم  که بگم و اونم  نگرانم باشه! ولی خوب مهم نیستم دیگه نمیتونم زورکی مهم بشم که

امروز تو کارگاه زهرا برام فال تاروت  و حافط گرفت


عجب چیزایی گفت ... سطح انرژی عجیب بالایی داره

اون انگار مشتاق تر از منه این داستان به سرانجام خوش برسه .. و با انرژی که اون داره میفرسته میخواد حتما آخر شاهنامه خوش باشه


والا از خدا پنهون که نیست که با خودمم تعارف ندارم که ... منم می خوام خوش باشه


فقط مشکل اینه .. نمیدونم چجوری !!

شش صبح

وی نسبت نزدیکی با کوکو ساعت داشت !


و اما الان چرا بیدارم

واضحه که خوابم نمیاد و این یه مشکل اساسی در زندگی من هست


طراحی پلاک اسم فارسی و تایپوگرافی ندوس


از روزمرگی هام بنویسم!! خیلیا بهم میگن چرا مثل بقیه زنا نمیگی چی شد چیکار کردی کجا رفتی!!


داداچ گوش شنوا داری بگم! حوصلشو چی! نری فردا بگی چقد حرف میزنه!!


هرچند من مثل مردام زیاد توفیقی نمیکنه با من حرف زدن بیشترحوصله حرف  زدن ندارم و ترجیحم سکوت هست!


ولی کودک دارم خیلی کم سنع.. عجیبه که رشدم نمیکنه

ساعت از نیمه شب گذشته

ساعت از نیمه شب گذشته

15 آبان هست

هم خوابم میاد هم نمیاد

بیشتر طرح هایی که باید برا کلاس میزدم انجام دادم به جز یکی


طرحش اینه : زده ام فالی و فریاد رسی می آید


طرح گردنبند هست باید بره برش لیزر و بعدش بشه گردنبندی تو گردن یه خانوم زیبا و شاید عاشق پیشه


دارم به ادا بازی های برنامه کورل درایو فکر میکنم! نه فردا باید اون طرح مروارید و نیلوفر آبی  که اونم قراره بشه گردنبند انجام بدم!

واایی باید برم ترمینال دنبال  عسل و پاسپورتم

 اوف اوف اووووف

اشتها ندارم ولی  یه نمه گشنمه ... هنوز اثر مریضی هفته پیش  جونمه.!


ساعت از نیمه شب گذشته! من چرا بیدارم! من باید فردا برم کارگاه!


فاطمه برو بخواب!!!

میخوام بنویسم

یادمه وقتی وبلاگ نویسی شروع کردم شاید 15سالم بود دقیق یادمه سال 80 بود

الان 36 سالمه و 20 سال از اون روزا میگذره. چندتا وبلاگ نوشتم و حذف کردم رسیدم به این

سال 85 و تابستونش شروع کردم به نوشتن تو این وبلاگ

خیلی میگذره یه عمر تجربه هست، دوستان زیادی اومدن رفتن

حسین بابایی، فرزاد نیروانا، موشی، ژیگولو، گیلاسی، انار بانو، شازده بانو، نیمکت تنهایی و ...

آدمایی بودن باهاشون زندگی کردم نمیشناختم ولی شب و روزم باهاشون بود

چقد گذشته چقد دور به نظر میان! چقد نیستن! یعنی کجان! کاش میتونستم ببینمشون کاش ... کاش


میخوام دوباره اینجا بنویسم ... کسی نمیخونه .. ولی از تنهایام از داستانای زندگیم از روزمره گیام شاید دوستان جدیدی به خوبی اون دوستا پیدا کردم

شاید همیشه و مثل زندگیم فقط برای خودم بنویسم و بخونم


اهای دوستای قدیمی کاش بیایید از اینجا رد بشید ... منم فاطمه !

سلام

هه سلام 


بعد از یه دهه سلام



کسی هست! منو میشناسین آیا!

روزه

امروز روز 12 بود و من مجبور شدم روزمو بشکنم


فشارم شدیدا افتاد و حتی نمیتونستم دستمو حرکت بدم

خدایا منو ببخش دیدی که چطوری بودم

خنده بازار

اوییییی چقد خندیدم امروزا


خوشم اومد با این نقد سریال حکیم سلطان 


خیلی باحال بود خدایی مخصوصا سنبل که آخرش بود عین خودش ادا اطفار در میاورد کلی جمعین خندیدم


کلن تو برنامه تلویزیون مشتری خنده بازار بودم که امشب شد دکان بنده