بازگشت ...

بازگشت ...

ben ozledim galiba seni
بازگشت ...

بازگشت ...

ben ozledim galiba seni

ماه و ستاره

وقتی یه ماه تازه میاد ماه قدیمی تیکه تیکه میشه و تبدیل به یه ستاره دور!

sms

چند شب پیش یکی از دوستان عزیز یه اس ام اسی داد که:

امروز روز جهانی فوضولیه! خصوصی ترین سوالی

بعدش اینکه برا چنم نفر بفرست و جوابای جالبی میگیری!

منم گفتم بفرستم ببینم ملت چه چیزی از من براشون سواله :دی

برا 5 تا از بچه های فرستادم و جوابا اینا بودن:

 

مریم(دوست و همکلاسی سابق): تو مدت دوستیمون چه زمانی ازم بیشتر ناراحت شدی؟( والا من سوال پرسیده بودما)

من: وقتی تند تند حرف میزنی و نمیذاری آدم حرف بزنه  دلم میخواد چسب بزنم دهنت تا یه دقه گوش کنی !!!

مریم: خوشم میاد رکی

 

هاله (هم اتاقی سابق): فاطمه چرا موقع عروسی داداشم نیومدی بعدم مستقیم  تو چشام گفتی که دلم نخواس بیام؟!

من: وای هاله باز شروع کردی عزیزم هزار بار گفتم تو قبول نکردی مجبور شدم!

 

سمیه (همکلاسی سابق) : فاطمه چرا همیشه رک بودی؟ شرمنده ها

من : ای وای ببخشید اگه ناراحتت کردم،شرمنده دشمنات

 

مینا (همکلاسی سابق) : تو چرا موقع کار با میکروسکوپ ساکت میشدی؟ اصن تو معنی استرس امتحانو میدونی؟ (یکی بودا فک کنم!)

من: عزیزم کلن اینجوریم یه کارو با آرامش و سکوت انجام میدم چه میکروسکوب باشه چه امتحان!

 

سحر (دوست جونیم عشقم) : چرا گوشیتو نمیدی توشو بگردیم؟

من: عزیزم گوشی خصویها تازه بی افم اس میده می بینی لو میرم :دی

سحر : پررو هیچ وقت این اخلافتو ترک نمیکنی

من : وا سحر چیه خوب  راس میگم  

و سحر جواب نداد و ما مجبور شدیم منت بکشیم!! 

والا دریافتم که زیادی رک هستم

شما چی میگید؟؟

Royal wedding

عروسی پرنس ویلیام دیروز با همه کبکبه و دبدبه بالاخره به انجام رسید و کیت خانوم به خونه بخت رفتن به قول مجریه به آرزوش رسید واقعا بعد ده سال خسته نباشن ! برام جالب بود بدونم یه عروسی شاهانه چجوری باید باشه  و دست راستش رو سر ما :دی  

 

این ازدواج هم که ازدواج قرن نام گرفت چه چیزایی داشت 1990 مهمان و پیش بینی دو مییلیارد بیننده تلویزیونی و شام و بقیه قضیه...

والا تو عروسی ما به زور 700 مهمان پیدا میشه اونم برا این معروفا !چه برسه با این همه مهمون والا ...!

لباس عروس ساده به نظر میومد و به نظر من دوخت و طرح قشنگی بود ولی کلن برا یه عروس سلطنتی ساده بود و ولی برا من شیک :دی   

 

از جذابیت های این عروسی عبور کردن پرنس و همسرش از بین مردم با درشکه و دست تکون دادن برا مردم و اینکه تو مراسم اکثر خانوما کت و دامن و یا لباس ساده ای پوشیده بودن و اینکه هنوز رسوم قدیمی خودشون تو مراسم ها حفظ کرده بودن ولی ویی ویی امان از دست ماها ....

و ملکه انگیس هم با لباس زردی که به تن داشت خیلی شیک به نظر میرسید (خداییش خانوم ملکه با مد میرنا رنگ سال !:دی)

مردا که نمیشه توصیف همه لباس نظامی پوشیده بودن ولی دوماد و مخصوصن داداشش هاری بسیار شیک بودن

همه جا دنیا عروسیا یه جوره از لباس لو ندادن عروسا، توصیف عروس توسط ساقدوشی برادری خواهری برا دوماد و حلقه ازوداج و لرزش پدر و اشک مادر عروس تا سوالی که چشمای عروس و دوماد میشه خوند که چجور زندگی خواهند داشت؟!!!

وقتی که از کلیسا بیرون اومدن و به کاخ باکینگهام رفتن ملت دسته دسته دنبالشون بودن و با چه اشتیاقی میرفتن برا اولین ب . و.س . ه . کاش یکیم برا عروسی ما اینقد ذوق داشت !! وسط اون جمعیت کسایی بودن که حتی با چارپایه فلزی اومده بودن چقد هیجان نه ؟! عکسایی هم که برا شکار لحظه رفته بودن تو حوض هم جالب بودن ، اون وسط سه تا دختر بودن که تو پلاکاردی  تو دستشون نوشته بودن هاری با من ازدواج کن والا منم بودم اون وسط خودمو میکشتم که هاری هاری من اینجام :دی

عروس و شازده دوماد خوشحال به نظر می رسیدن ایشالا که خوشحالیشون همیشگی باشه هرچند از این معروفا هیچی بعید نیس :دی 

صدا ...

ساعت 5:36 صبح

با صدای دلنواز بهتر بگم روح نوازی چشامو باز کردم

از بالای سرم نیم نیگاهی به پنجره پرده کشیده اتاقم کردم : نه هنوز خورشید قشنگ ما در نیومده

میچرخم و تو تاریکی دنبال چیزی به عنوان ساعت میگردم ، دستم میخوره به گوشی و برمیدارمش 

ساعت 5:36

باید مامان بیدار باشه ولی نه صداش نمیاد ولی اون صدای روح نواز ادامه داره

گوشاکو تیز میکنم صدا قشنگتر از ایناس

پاشدم و سمت پنجره رفتم

امم چه بادی خنکی

ارتفاعش کمه میپرم تو حیاط( از بچگی عادتمه از از پنجره میپرم تو حیاط درو بیخیال)

چراغ روشن میکنم 

صدا کجاس ؟ وای دلم میخواد منبع صدارو بدونم  چشامو میگردونم دور تا دور حیاط و میرسم به درخت گردو پیر مهربان 

خودشه ای شیطونای بدجنس

دوتای پرنده قشنگ و خوش آواز نشستن رو درخت و برا خودشون بی خبر از دنیا میخونن

و برا منم خبر از یه روز خوب با صدای قشنگشون میارن

ساعت 6:05

برگشتم تو اتاقم از همون راهی که رفته بودم

مامان بیدار شده و صداش میاد

منم میرم تا این صبح قشنگ ثبت کنم !!!

مورچه ...

ساعت 8 صبح  بعد از گذراندن سوزش انگشت برا اثر فوضولی و سر در قابلمه کردن  دیشب بیدار شدیم و پس از انجام مراسمات اولیه عزم کردیم بر صبحانه خوردن

جایتان خالی آی خوردیم و خوردیم هرچی دم دستمان آمد از نان بگیر بروووووووووووو تا خود سفره 

بعداز خوش خدمتی بر شکم بزرگوار یک لیوان چای ریخته و آمدیم سمت کامپیوترمان تا ببینیم طی این چند ساعت در این یکی دیار چه گذشته است که در راه به تکه شکلاتی برخوردیم و حیفمان آمد سر راه بماند با خود آوردیم 

شکلاتم از اون شکلاتا بود که دیده ندیده میخوای بخوریش  

بازش کردیم و مشغول حسابرسی به حسابهایش شدیم که در این حین مادر از حیاط با صدای مهربانی مرا خواندند و ما هم چای وشکلات را باهم گذاشتیم و رفتیم.

نگو ما به آنور این شکلات نامرد هم به اینور 

شکلات افتاد زمین و مورچه های عزیزتر از جان هم که در کفششان عروسی به پا شده است

حالا  ندو کی بدو سمت این شیرین زبان بسته! 

ماهم پس از انجام اوامر مادر گرام بازگشتیم و از آنجایی حافظه ایی داریم قد همین مورچه ها یادمان رفت که عزیزجان داشتی شکلات میخوردی ها ،دیدیم برا صرف چای نیاز به یک چیز شیرین داریم  رفتیم و قندان را آوردیم از آنجایی هم که روی میز به علت تردد رفت و آمد جایی پیدا نمیشود بعد از برداشتن قند آن را هم مسافر زمین کردیم و بیخبر از همجا مشغول کار خودمان شدیم. 

چشمتان روز بد نبیند این کارتون تام و جری را دیده اید که مورچه ها از درخت بالا میروند درخت تکان میخورد یکهو ماهم احساس کردیم پایمان دارد تکان میخورد (منظور همان احساس خارش میباشد) 

در یک نگاه سیلی عظیمی از قشر زحمت کش مورچه را دیدیم که داشتند از پای ما بالا می آمدند 

و قندانو بیچاره شکلات در راه مانده که آماج حمله این جماعت همیشه در صحنه شده بودند ماهم قندان و شکلات را برداشته وبدو یه سمت آشپزخانه که مادر ببینید اینجا چه خبر است و مادر هم با دیدن صحنه با انبوهی از مواد مورچه کش به سمت اتاق حمله اورده و آنها را در دم نابود نمودند و کلی حرف که تا کی اینچنین سربه هوایی و بیخیالی .... 

جاتون خالی الان حس میکنم یه چی داره بازم از پام بالا میره ....

این هم نمایی از قندان تصرف شده توسط لشکر مورچه ها 

اون دوتا چوب کبریت سوخته هم وسیله بنده برای سرنگونی این مورچه های عزیز بود ....

خوب ...

بازگشتیم به این دنیا

چقد دلم برا اینجا تنگ شده بود  و چقد دور افتادم انگار همین دیروز بود که از این دنیا فرار کردمو رفتم

زود گذشت خیلی چیزا تغییر کردن و خیلی چیزا هنوز همونن

اولین کاری که کردم رفتم سراغ لینکهام تعدادی بسته بودن تعدادی نبسته ولی سوتو کور شده بودن ولی جای خوبش تعدادی هم هنوز هستن مثل مامانی شاذه خودم،مونیکای مهربونم،نیلوفر دوست داشتنیم و بقیه دوستان خوبم

فک کنم اگه اینا نبودن من فکر اینکه دوباره وبلاگنویس بشم از سرم میافتاد 

نمیدونم دوباره از چی باید بنویسم ولی شوق نوشتن دارم فراوان 

یه کمکی بهم بکنید بگید چیکار کنم خود درگیری دارم یکم

دور شدن از اون زندگی تکراری و تنهایی که داشتم و دارم یکی از دلایلی که منو کشوند اینجا میدونین که آخه آدمیزاد یجا بشینه دور از مجلس ما دیوانه میشود 

اولش اینکه دوست دارم مثل قدیم ندیما کلی مشتری داشته باشه وبلاگم و اینکه کمکم کنید این عقب افتادگی جبران کنم آخه خیلی چیزا یادم رفته 

قربون همتون

تا عاقلان راهی برای خندیدن پیدا کنند دیوانگان هزاربار خندیده اند.

یا حق...

ماجرای شیخ و مریدان

شیخ به پاره ای از مریدانش دستور داد تا برای رسیدن به صبر، چهل روز معتکف بشدندی، مریدان شوریده حال شدندی و از شیخ پرسیدندی که یا شیخ، راه دیگری هم برای به دست آوردن صبر موجود باشد؟ شیخ فرمود آری یک ساعت استفاده از اینترنت پر سرعت ایران، مریدان همی نعره ای کشیدندی و راه بیابان پیش گرفتندی